مومن درهیچ چارچوبی نمی گنجد!
- دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ
- ۰ نظر
بسم الله الرحمن الرحیم
مدتی بود قصدداشتم برای آرشیو خودم واحیانا معرفی به دیگران این موضوع(کتابخـــــــــــانه) رو بازکنم ...

چهره آقا خیلی مصمم است وبه سرعت از کنارهمه واحدهاعبورمیکند.انتظاردارم که درکناربچه های بسیجی ره بر طوردیگری راه برودوجوردیگری نگاه کند،اماره بر همان جورمحکم قدم برمیدارد.به کنارجایگاه که میرسدهمان روحانی جوان که اصرارداشت صــف
اول بنشیند،میخواهد خوش آمدی- چیزی بگوید."رهبرا!من مسئول...."اماره بر نمی ایستدوباهمان سرعت ادامه میدهد.ته دلم،
به همراه بقیه آدمهای جایگاه،کیف میکنم.
.
.
.
انتهای جایگاه،کنارصندلی آخر،یک جان بازدوپاقطع،روی صندلی چرخ دارنشسته است.ره برازکناراوهم به سرعت رد میشود.امایکهو
انگارپایش سست میشود.می ایستد.سردارفیروزآبادی ودوربین پرتابل صداوسیماتامیخواهند بایستند،دو - سه متری جلورفته اند.ره بر برمیگردد وتقریبا روی زانو می نشیندودست جان بازرادردست میگیرد وصورتش رامیبوسد.اشک به پهنای صورت ازچشم جان بازجاری است...عاقبت این نظم معنا پیدامیکند.مومن درهیچ چارچوبی نمیگنجد...
داستان سیستان - 10روزه با "ره بر" -

مدتی بود قصدداشتم برای آرشیو خودم واحیانا معرفی به دیگران این موضوع(کتابخـــــــــــانه) رو بازکنم ...

چهره آقا خیلی مصمم است وبه سرعت از کنارهمه واحدهاعبورمیکند.انتظاردارم که درکناربچه های بسیجی ره بر طوردیگری راه برودوجوردیگری نگاه کند،اماره بر همان جورمحکم قدم برمیدارد.به کنارجایگاه که میرسدهمان روحانی جوان که اصرارداشت صــف
اول بنشیند،میخواهد خوش آمدی- چیزی بگوید."رهبرا!من مسئول...."اماره بر نمی ایستدوباهمان سرعت ادامه میدهد.ته دلم،
به همراه بقیه آدمهای جایگاه،کیف میکنم.
.
.
.
انتهای جایگاه،کنارصندلی آخر،یک جان بازدوپاقطع،روی صندلی چرخ دارنشسته است.ره برازکناراوهم به سرعت رد میشود.امایکهو
انگارپایش سست میشود.می ایستد.سردارفیروزآبادی ودوربین پرتابل صداوسیماتامیخواهند بایستند،دو - سه متری جلورفته اند.ره بر برمیگردد وتقریبا روی زانو می نشیندودست جان بازرادردست میگیرد وصورتش رامیبوسد.اشک به پهنای صورت ازچشم جان بازجاری است...عاقبت این نظم معنا پیدامیکند.مومن درهیچ چارچوبی نمیگنجد...
داستان سیستان - 10روزه با "ره بر" -
رضاامیرخانی

- ۹۱/۱۲/۲۱