آرمــانشـــهر

کـــاش که این فاصله راکم کنـــــی...

آرمــانشـــهر

کـــاش که این فاصله راکم کنـــــی...

کلمات کلیدی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

روز دختر

قم قبله خازن بهشت است                        اینجا سخن از بهشت زشت است.

میلاد بانوی خوبیهامبارک باد.


دین سالم باشد.




دین سالم باشد،هرچه پیش آید.
قمربنی هاشم مانند پدرش علی علیه السلام ازسلامتی دینش میگوید،حتی آنزمان که دست راستش راانداختند.
شوخی نیست،پوست شکاف میخورد...گوشت ورگ میبرد.....واستخوان دست میشکند...
اما باز فرمودند:

"دست راستم راانداختید،ولی من دست ازحمایت دینم برنمیدارم...".

دست ازبدن جداشده؛اماازدامان حسین جدانشده؛یعنی اگردستم افتاده ولی دل باحسین است،باخدای حسین است؛

هنوز دست دیگری هست ومیتوانم امامم حسین رایاری کنم....

به چه زبونی باهات حرف بزنم؟!





دعا،خواندن خداست؛حالا میتواند به زبان فارسی یابه زبان خودتان باشد؛

هرچه که میخواهی باخداحرف بزنی؛این دعاست.

هرچه میخواهی بااودرمیان بگذاری...همین دعاست.


التماس دعا

پیشوای عادل







فرمودند: عاصم را حاضر کنید!

عاصم را احضار کردند و آوردند .

علی " علیه السلام " به او رو کرد و فرمود : " ای دشمن جان خود ، شیطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خویش‏ رحم نکردی ؟ آیا تو خیال می‏کنی که خدایی که نعمتهای پاکیزه دنیا را برای‏ تو حلال و روا ساخته ناراضی می‏شود ، از اینکه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی " .

عاصم : " یا امیرالمؤمنین ، تو خودت هم که مثل من هستی ، تو هم که به‏ خود سختی می‏دهی و در زندگی بر خود سخت می‏گیری ، تو هم که جامه نرم‏ نمی‏پوشی و غذای لذیذ نمی‏خوری ، بنابراین من همان کار را می‏کنم که تو می‏کنی ، و از همان راه می‏روم که تو می‏روی".

فرمودند: " اشتباه می‏کنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم که تو نداری ، من در لباس پیشوایی و حکومتم ، وظیفه حاکم و پیشوا وظیفه دیگری است . خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند . و آن طوری زندگی کنند که تهیدستترین مردم زندگی‏ می‏کنند . تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند ، بنابراین من‏ وظیفه‏ای دارم و تو وظیفه‏ ای ".



جلد اول داستان وراستان صفحه58بااندکی تلخیص

راه فراری نیست



می گویند پسری در خانه خیلی شلوغ کاری کرده بود. همه ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بی ریخت است، همه ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی ریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله». هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.


حاج محمد اسماعیل دولابی


جنت البقیع




نه حرم،نه رواق،نه گنبد
نه ضریح ونه صحن وگلدسته
هست آنجا مزار خاکی
چهار مرد غریب ودلخسته